سفارش تبلیغ
صبا ویژن



محسن صفایی فرد - در این روزگار وانفسا...

   

من خودم را می خواهم!

 

 

شما این صفحه را می خوانید؟

چرا؟

 چون من خودم از شما خواسته ام؟ همین؟

من که به خیلی کسان گفته ام، پس چرا آنها نه و شما؟

شما با نویسنده این مطالب تعارف دارید؟ رودربایستی؟

دیگران ندارند؟

هان، شما بامرام تر و باصفاترید و مرا مراعات می کنید.

راست بگویم، دوستتان دارم. لطف می کنید. وقت رنجه می کنید. امیدوارم به جایی برسید.  الهی که من مانعی در رسیدن تان نباشم و عمر عزیزتان را با این حرفها تباه نکرده باشم... اما بگویید چرا اینجا آمده اید؟

اگر تعارفی میان من و هرکسی بوده است از این لحظه دیگر نیست. شاید بی تعارف، هم شما راحت شوید از خواندن اجباری این صفحه بیهوده، هم من از نوشتن آن. آن وقت، من هم از دَین شما آزاد می شوم و مجبور نیستم در تطبیق وسوسه نوشتن با وسواس خوب نوشتن، از جان بکوشم.

آری این طور بهتر است. برای همه ما این طور بهتر است.

خداحافظ دوستان خوبم.

 

****

 

سلام. سلام بر کسانی که با اختیار اینجا را برای «خود»شان «انتخاب» کرده اند و طبعاً «مسئولیت» این انتخاب نیز بر اختیار خودشان و در اختیار خودشان است. آری، سلام بر کسانی که با قدرت اختیار و با مسئولیت خود، انتخاب می کنند و لابد برای این انتخاب چندین دلیل خودپسندانه! دارند.

اختیار، آزادی، دلیل، علت، انتخاب، مسئولیت، سؤال، جواب، خود.

سخت ترین مسئولیت ما «خود»مان بودن ما ست؛ نه تعارف بر می دارد نه قهر؛ باید جواب داد. نمی شود که «بی خودی» بازی در آورد و زد زیر همه چیز. نه، این تو بوده ای که به اختیار خودت انتخاب کرده ای هر چیز یا هیچ چیز را. الان هم مثل همیشه ی  زنده گی مثل همیشه حیات آدمی، داری به اختیار خودت تمام می کنی و تمام می شوی. و خود به خود خداحافظ.

 

****

 

همیشه به این فکر می کنم که «چه» را انتخاب کرده ام و چرا؟

و از آن بالاتر، «چه» را انتخاب شده ام و چرا؟

من که می توانسته ام اینگونه نباشم. چرا چنین شده ام؟ من که می توانسته ام آن نکنم، چرا چنان کردم. هرچه بوده از خودم بوده و هرچه شده... خودم کردم که...

 

حالا هرچه بوده، گذشته. الان می خواهم خودم باشم. من سال ها بود نمی فهمیدم. حالا می خواهم خودم انتخاب کنم؛ خودم انتخاب شوم.

 

من، این اینترنت را نمی خواهم. این کامپیوترها را نمی خواهم. این دانشگاه را نمی خواهم. این رادیو و تلویزیون را نمی خواهم. این ماشین ها را نمی خواهم. این شهر را نمی خواهم... این دنیا رانمی خواهم. این روزگار را نمی خواهم. این خودم را نمی خواهم...

من روزگار دیگری می خواهم. عالم دیگری می خواهم. آدم دیگری می خواهم... من خود دیگری می خواهم.

 

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی خداست، پس خودش نیست

مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب بسته بالم

اگرچه  بر تو راهِ پیش و پس نیست

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

تمام درد ما همین خودِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست(1)

 

1- از دستور زبان عشق؛ قیصر امین پور



نویسنده » محسن صفایی فرد » ساعت 10:37 صبح روز دوشنبه 86 آبان 21

انا لله و انا الیه راجعونقیصر به قاف پیوست

 

دردهای من

گرچه مثل درد مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است.

مردمی که چین پوستین شان

مردمی که رنگ روی آستین شان

مردمی که نام هایشان

جلد کهنه شناسنامه هایشان

درد می کند.

من ولی تمام استخوان بودنم،

لحظه های ساده سرودنم

درد می کند...

 

می خواستم از «درد» و بی قراری به عنوان جوهر زندگی انسان بگویم و اینکه مرز حقیقی میان« زنده»گی و «مرده»گی رنج و درد است و آدم ها فقط با دردها و زخم ها است که زنده اند و آدم اند. مرد را دردی اگر باشد خوش است / درد بی دردی علاجش آتش است...

اما مثل همیشه، ناگهان خبری کوتاه همه را در بهت خود فرو برد و غمی افزود بر غمها. 

 

قیصر امین پور شاعر بزرگ انقلاب، آخرین نفر از سه گانه ای است که به همراه سلمان هراتی و سید حسن حسینی با «دردمندی» تمام زیست و بر همین مبنا توانست شعر و ادب معاصر را به دو قسمت کند: یکی شعر بی قرار و آرمان خواه و ناآرامی که اندوه و ضجّه آدم را در حنجره داشت و در فراق حقیقت می سوخت و نمی توانست با دنیا و اهل آن پروا کند و کلماتش روایتگر غربت آدم در هبوط زمین بود و دیگر شعر اشراف منش بی درد و عافیت طلبی که نه حال و روز انسان امروز دلش را به درد می آورد و نه از غم غربت و نوحه فراق چیزی می فهمید؛ بیش از آنکه پاسدار حرمت قدسی کلام باشد اسیر فرم و قالب شده بود و در نجیبانه ترین وضع شاید دلش به حال غسّالی می سوخت که به قناری کوچکی دل باخته بود!(1)

 

شعر قیصر، به استثنای شعرهای ایام انقلاب و روزهای جنگ که سرشار از امید و نور و روشنی است، عصاره دردهای جاودانگی آدم است در جهنم سوزان دنیای مادی. شعر این سال های قیصر روایتگر زندگی مردی است که با همه وجود درد می کشد و رنج می برد. شاید بشود گفت تمام شعرهای قیصر نوعی «سرزنش خود» است که در موقعیت های مختلف با الحان متفاوت بیان می شود و او را به سمت نوعی خودسازی شاعرانه پیش می برد.

 

تمام هنر قیصر این بود که شاعر زیست و شعر در وجود او به وحدت رسیده بود. از این جهت است که هم او و هم شعر او الگویی برای شعر امروز جهان است. انقلاب قیصر در شعر امروز، تنها از این جهت است که او خود به حقیقت واجد شعرهایش بود. شعر، ظهور کمی از وجود شریف شاعر ما بود و از این جهت دلم برای نسلی می سوزدکه از این پس باید او را تنها در کتاب هایش بیابد. او بسی بزرگ تر از کتاب هاش است. و همین نکته راز بزرگی شخصیت اوست. بهمنی در جایی گفته است: از من مخواه شبیه شعرم باشم/ شاعر شنیدنی است نه دیدنی. این بیت تمام روح شعر معاصر را بیان کرده ولی قیصر شاعری دیگر بود که دیدنش نه تنها شعر او را نقض نمی کرد بلکه نشان می داد که اخلاق و آدمیت برای شاعری ذاتی است و شاعر اگر حکیم نباشد مزلف است.

قیصر از معدود کسانی است که با مردنش زنده تر شده و به این ترتیب معنای دیگری از زنده گی و مرده گی به دست داده است. او و سید حسن و سلمان از این منظر روندگان راه نویی هستند که انقلاب اسلامی در شعر و هنر معاصر گشوده است.

 

(ا) شعری است از احمد شاملو



نویسنده » محسن صفایی فرد » ساعت 1:39 عصر روز شنبه 86 آبان 12

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >