سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من خودم را می خواهم! - در این روزگار وانفسا...

   

من خودم را می خواهم!

 

 

شما این صفحه را می خوانید؟

چرا؟

 چون من خودم از شما خواسته ام؟ همین؟

من که به خیلی کسان گفته ام، پس چرا آنها نه و شما؟

شما با نویسنده این مطالب تعارف دارید؟ رودربایستی؟

دیگران ندارند؟

هان، شما بامرام تر و باصفاترید و مرا مراعات می کنید.

راست بگویم، دوستتان دارم. لطف می کنید. وقت رنجه می کنید. امیدوارم به جایی برسید.  الهی که من مانعی در رسیدن تان نباشم و عمر عزیزتان را با این حرفها تباه نکرده باشم... اما بگویید چرا اینجا آمده اید؟

اگر تعارفی میان من و هرکسی بوده است از این لحظه دیگر نیست. شاید بی تعارف، هم شما راحت شوید از خواندن اجباری این صفحه بیهوده، هم من از نوشتن آن. آن وقت، من هم از دَین شما آزاد می شوم و مجبور نیستم در تطبیق وسوسه نوشتن با وسواس خوب نوشتن، از جان بکوشم.

آری این طور بهتر است. برای همه ما این طور بهتر است.

خداحافظ دوستان خوبم.

 

****

 

سلام. سلام بر کسانی که با اختیار اینجا را برای «خود»شان «انتخاب» کرده اند و طبعاً «مسئولیت» این انتخاب نیز بر اختیار خودشان و در اختیار خودشان است. آری، سلام بر کسانی که با قدرت اختیار و با مسئولیت خود، انتخاب می کنند و لابد برای این انتخاب چندین دلیل خودپسندانه! دارند.

اختیار، آزادی، دلیل، علت، انتخاب، مسئولیت، سؤال، جواب، خود.

سخت ترین مسئولیت ما «خود»مان بودن ما ست؛ نه تعارف بر می دارد نه قهر؛ باید جواب داد. نمی شود که «بی خودی» بازی در آورد و زد زیر همه چیز. نه، این تو بوده ای که به اختیار خودت انتخاب کرده ای هر چیز یا هیچ چیز را. الان هم مثل همیشه ی  زنده گی مثل همیشه حیات آدمی، داری به اختیار خودت تمام می کنی و تمام می شوی. و خود به خود خداحافظ.

 

****

 

همیشه به این فکر می کنم که «چه» را انتخاب کرده ام و چرا؟

و از آن بالاتر، «چه» را انتخاب شده ام و چرا؟

من که می توانسته ام اینگونه نباشم. چرا چنین شده ام؟ من که می توانسته ام آن نکنم، چرا چنان کردم. هرچه بوده از خودم بوده و هرچه شده... خودم کردم که...

 

حالا هرچه بوده، گذشته. الان می خواهم خودم باشم. من سال ها بود نمی فهمیدم. حالا می خواهم خودم انتخاب کنم؛ خودم انتخاب شوم.

 

من، این اینترنت را نمی خواهم. این کامپیوترها را نمی خواهم. این دانشگاه را نمی خواهم. این رادیو و تلویزیون را نمی خواهم. این ماشین ها را نمی خواهم. این شهر را نمی خواهم... این دنیا رانمی خواهم. این روزگار را نمی خواهم. این خودم را نمی خواهم...

من روزگار دیگری می خواهم. عالم دیگری می خواهم. آدم دیگری می خواهم... من خود دیگری می خواهم.

 

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی خداست، پس خودش نیست

مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب بسته بالم

اگرچه  بر تو راهِ پیش و پس نیست

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

تمام درد ما همین خودِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست(1)

 

1- از دستور زبان عشق؛ قیصر امین پور



نویسنده » محسن صفایی فرد » ساعت 10:37 صبح روز دوشنبه 86 آبان 21