پاییز 1386 - در این روزگار وانفسا...

   

                                       زنده باد مرده پرستی !

 

پس از دیدن مرگ چندین عزیزان که قیصر امین پور آخرین شان است، این روزها، هر روز به این فکر می کنم که از ما پس از مرگ چه خواهد ماند؟ آیا ما، با مرگ نابود می شویم؟ اگر جسم ما به خاک می رود و روح ما باقی می ماند، پس این همه آدمی زاد که به این دنیا آمده اند و هیچ نامی و نشانی از آنها نمانده کجا رفته اند؟ مگر اسم چند نفر از خوبان یا بدان در تاریخ مانده است؟ تاریخ بشریت که همین چند نفر نیست؛ هست؟ دیگران کجایند؟ نه از «تاک» نشانی به جا مانده نه از «تاک نشان».

«ما» چه خواهیم شد؟ آیا چیزی از ما خواهد ماند؟ چه چیزی؟

خیال می کنم وقتی که بمیرم و روی سنگ غسالخانه زیر دست مرده شور از این رو به آن رو شوم، جسمم به چه درد می خورد؟ همه خنده ها و گریه ها، تلخی ها و شیرینی ها به پایان می رسد و دیگر نه از قلقلک مرده شور تحریک می شوم و نه با جوک های ابوالفضل اقبالی به خنده می افتم؛ نه از گریه عزیزان به سوگ می نشینم و نه از سیلی معلم کلاس عربی دوره راهنمایی مان اشک می ریزم. هیچ چیز نمی تواند مرا به تحرک وادارد.

پس این که بود که 20 سال می رفت و می آمد؟ 20 سال می گفت و می خندید؟ چرا دیگر نمی خندد، نمی خنداند، حتی از عریانی بدنش هم خجالت نمی کشد. همان جور که به دنیا آمد همان جور دارد می رود.

راستش را بخواهید این روزها به آدم های دور و بَرَم، به خودم و به همه چیز جور دیگری نگاه می کنم. جسم و تن آدم ها را ندیده می گیرم! به آدم ها همان جوری نگاه می کنم که یک مرده شور به جنازه ای... .  ترسناک است، نه؟ خودم هم گاهی شرمنده وجدان می شوم که می بینم فلانی اگر نفس نکشد و همین الان بمیرد هیچ اتفاقی نمی افتد؛ آب هم از آب تکان نمی خورد. اما این گونه، به خودم اصرار می کنم که به جز نزدیکی و دوستی با چند کیلو گوشت و استخوان که عاقبت به خاک خواهد رفت و ناگزیر خوراک مار و مور خواهد شد، به لایه ها و پرده های تو به توی روح جاودانه آدم زادگان نیز - اگر می توانم-  نزدیک شوم. اگر دست در گردن کسی حلقه کردم، دوست دارم دست در گردن ابدیت بیندازم. و صورت ابدی آدم ها را ببوسم اگر صورت مردنی کسی را می بوسم.

این طوری است که این روزها خودم را در عزیز ترین لحظه ها حتی به راحتی عزادار پدرم می کنم؛ عزادار مادرم... دیروز به خودم می گفتم اگر به خانه باز گردی و ببینی ناله و شیون از در و دیوار بلند است و بگویند پدرت مرده است چه می کنی؟ گریه می کنی؟ افسوس و دریغ می خوری؟ مدام به یاد خاطرات می افتی؟ مگر همین حالا نبود که این همه عاشقش شده بودی و با همه وجود بوسه ای شدی بر گونه سرد زمستانی اش؟ آن لبخند عزیز کجا رفت؟ این گریه تلخ از کجا آمد؟ اصلاً به چه خندیده بودی و اکنون از چه پریشانی؟

حالا پدرت نمرده است. زنده است. چرا حالا خاطراتت را به یاد نیاوری و بی دریغ محبت نکنی؟

****

چقدر سخت است زنده گی، اگر بخواهی به باور مرگ نزدیک اش کنی. چه هیبت بی پایانی دارد مرگ، وقتی در چشم به هم زدنی طومار همه خاطرات تلخ و شیرین را ناگهان بر می چیند؟ و چقدر انسان و زنده گی، بدون یاد مرگ بیهوده و پوچ است. و مرگ عزیزان در این روزگار غفلت فراگیر چقدر برای زندگی ما «لازم» است. راستی، چه خوب است به جای مرده پرستیِ پس از مرگ، در زندگی مرده پرست باشیم؟

می گفت چرا باید بزرگی بزرگان پس از مرگ شان بر ما آشکار شود؟ ما ملت مرده پرستی هستیم و این از صفات زشت ماست. گفتم از این طرف که نگاه کنی بله، ولی از آن طرف هم نخیر؛ مرده پرستی از فضایل ماست. ما از کجا باید بدانیم که آدم عاقبت به خیر می شود تا از او تمجید کنیم. وقتی مرد می فهمیم. گفت چرا باید پس از مرگ، آدم ها را بشناسیم و بزرگان در زندگی غریب و ناشناخته بمانند؟ گفتم این سرّ مرگ است که خود را در زندگی مخفی می کند و در وقت مقتضی، عالم غیب و ملکوت را بر سر عالم شهادت خراب می کند. و چون ما معمولاً  گرفتار روزمرّ گی ها و روزمرگی هاییم یکباره و ناگهان از خواب شهادت بر می خیزیم و اسمش را می گذاریم « درگذشت نابهنگام» ! در حالی که مرگ در تمام طول زندگی با ما بوده. مولا علی که سلام خدا بر او باد با مرگ در تمام زندگی مأنوس بود که می فرمود: «والله ابن ابی طالب چنان انسی با مرگ دارد که طفلی به پستان مادرش»  

گفت: ولی مرده پرستی قدر نشناسی بزرگان است و این ناپسند است؛ ظلم است که بزرگان را در زندگی منزوی کنند و پس از مرگ در رثای آنها آه و ناله دروغ کنند. با خوشحالی گفتم اتفاقاً به همین خاطر می گویم زنده باد مرده پرستی که قدر بزرگان معلوم شود. تو فرض کن اگر من بمیرم از من چه می ماند؟ من به قدر همان ها زنده ام که می ماند نه به قدر آنچه به خود بسته ام و با مرگ از دستم خواهد رفت. و من به همین بی قدری زنده ام که می بینی و لاجرم باید به همان قدر  من و امثال من گرامی داشته شوند. «خلقتم للبقاء لا للفناء». همه به میزان زنده بودن پس از مرگ اکنون زنده اند، نه بیشتر. به این دوستی ها و دشمنی های بچه گانه دل خوش نباشیم. به ابدیت، به جاودانگی فکر کنیم و ابدی بخندیم و ابدی گریه کنیم؛ بدانیم اگر خیلی از حرف ها را اصلاً نزنیم و دفترها و کاغذها را هرگز سیاه نکنیم اتفاقی نخواهد افتاد. یقین کنیم که زنده گی واقعی آن است که مرگ شروع دوباره اش باشد. مرگ اصلاً معیار زندگی است و از آدمیان آن کس زنده تر است که مرده تر باشد.  

«هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت. مبدأ و منشأ حیات آنان اند که چنین مرده اند.»                                                                                       شهید سید مرتضی آوینی (ره)



نویسنده » محسن صفایی فرد » ساعت 11:50 عصر روز چهارشنبه 86 آذر 14

من خودم را می خواهم!

 

 

شما این صفحه را می خوانید؟

چرا؟

 چون من خودم از شما خواسته ام؟ همین؟

من که به خیلی کسان گفته ام، پس چرا آنها نه و شما؟

شما با نویسنده این مطالب تعارف دارید؟ رودربایستی؟

دیگران ندارند؟

هان، شما بامرام تر و باصفاترید و مرا مراعات می کنید.

راست بگویم، دوستتان دارم. لطف می کنید. وقت رنجه می کنید. امیدوارم به جایی برسید.  الهی که من مانعی در رسیدن تان نباشم و عمر عزیزتان را با این حرفها تباه نکرده باشم... اما بگویید چرا اینجا آمده اید؟

اگر تعارفی میان من و هرکسی بوده است از این لحظه دیگر نیست. شاید بی تعارف، هم شما راحت شوید از خواندن اجباری این صفحه بیهوده، هم من از نوشتن آن. آن وقت، من هم از دَین شما آزاد می شوم و مجبور نیستم در تطبیق وسوسه نوشتن با وسواس خوب نوشتن، از جان بکوشم.

آری این طور بهتر است. برای همه ما این طور بهتر است.

خداحافظ دوستان خوبم.

 

****

 

سلام. سلام بر کسانی که با اختیار اینجا را برای «خود»شان «انتخاب» کرده اند و طبعاً «مسئولیت» این انتخاب نیز بر اختیار خودشان و در اختیار خودشان است. آری، سلام بر کسانی که با قدرت اختیار و با مسئولیت خود، انتخاب می کنند و لابد برای این انتخاب چندین دلیل خودپسندانه! دارند.

اختیار، آزادی، دلیل، علت، انتخاب، مسئولیت، سؤال، جواب، خود.

سخت ترین مسئولیت ما «خود»مان بودن ما ست؛ نه تعارف بر می دارد نه قهر؛ باید جواب داد. نمی شود که «بی خودی» بازی در آورد و زد زیر همه چیز. نه، این تو بوده ای که به اختیار خودت انتخاب کرده ای هر چیز یا هیچ چیز را. الان هم مثل همیشه ی  زنده گی مثل همیشه حیات آدمی، داری به اختیار خودت تمام می کنی و تمام می شوی. و خود به خود خداحافظ.

 

****

 

همیشه به این فکر می کنم که «چه» را انتخاب کرده ام و چرا؟

و از آن بالاتر، «چه» را انتخاب شده ام و چرا؟

من که می توانسته ام اینگونه نباشم. چرا چنین شده ام؟ من که می توانسته ام آن نکنم، چرا چنان کردم. هرچه بوده از خودم بوده و هرچه شده... خودم کردم که...

 

حالا هرچه بوده، گذشته. الان می خواهم خودم باشم. من سال ها بود نمی فهمیدم. حالا می خواهم خودم انتخاب کنم؛ خودم انتخاب شوم.

 

من، این اینترنت را نمی خواهم. این کامپیوترها را نمی خواهم. این دانشگاه را نمی خواهم. این رادیو و تلویزیون را نمی خواهم. این ماشین ها را نمی خواهم. این شهر را نمی خواهم... این دنیا رانمی خواهم. این روزگار را نمی خواهم. این خودم را نمی خواهم...

من روزگار دیگری می خواهم. عالم دیگری می خواهم. آدم دیگری می خواهم... من خود دیگری می خواهم.

 

در این زمانه هیچ کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی خداست، پس خودش نیست

مگس، به هر کجا، بجز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب بسته بالم

اگرچه  بر تو راهِ پیش و پس نیست

تو دست کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ کس خودش نیست

تمام درد ما همین خودِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست(1)

 

1- از دستور زبان عشق؛ قیصر امین پور



نویسنده » محسن صفایی فرد » ساعت 10:37 صبح روز دوشنبه 86 آبان 21

   1   2   3      >